متن 2
پیشنهاد به شهردار
عابری خسته آمده از راه
شد دچار شکمروی ناگاه
تا بیابد توالتی بشتافت
لیک هر جا که رفت هیچ نیافت
دید در هر طرف گل و گلدان
کاشته شهرداری تهران
گل بسی دید در یسار و یمین
عصبانی شد و نشست زمین
آن سیه بخت بینوا ناچار
کرد بیرون ز پای خود شلوار
پیش چشمان دیگران آن مرد
شکم باد کرده ، خالی کرد
مرد شوخی چو این خبر بشنفت
رفت در نزد شهردار و بگفت :
شـــهردارا مگر تو بیــــــکاری
که شب و روز گل همی کاری؟
«به چه کار آیدت ز گل طبقی»
نگهی کن به مش مراد و تقی
که گرفتار و صاحب دردند
عقب مستراح می گردند
نام نیکو گر آرزو داری
جای گل کاشتن بکن کاری
تا شکمها ، تهی ز باد کنند
از تو در مستراح ، یاد کنند
بعد از این کار نیک کن آغاز
بهر این خلق، مستراح بساز
خیر اموات خود کن و بر خیز
طرحی از چند مستراح بریز
رو توالت بساز شلاقی
تا بماند به نام تو باقی
نام خود نیز روی آن بنویس
از خود آنجا بساز یک تندیس
تاشوی بعد مرگ خود خشنود
پند سعدی شنو که او فرمود:
«برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ، تو پیش فرست »
برگرفته از کتاب قهوه قند پهلو
پس از مرگ همسرشان !
مـــــردها کاین گریه در فقدان همســــــــر می کنند
بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !
خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !
دشت داغ سینـــــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند
چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــــــی شوند
خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــــی ! تر می کنند
روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل ، دریای احمــــــــر مــــی کنند !
در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیــــــر !!
بر رخ ناهیـــــــد و مینـــــــــا و صنــــــوبر می کنند !
بعدٍ چنــــــدی کز وفات جانگــــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسلیّت خـــــــود ! فکــــر دیگــــــر مـــی کنند
دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشیـــــــــن بی بدیل یار و همســـــــر می کنند
کـــــــــج نیندیشید !! فکــر همســـــــر دیگر نیَند !
از برای بچـــه هاشان ، فکر مـــــــادر مـــی کنند
به آن زن ذلیلان فرزانه ات
نشینند و سبزی نمایند پاک
به آنان که از بیخ و بن زی ذیند
شب و روز با امر زن می زیند
ز اخلاق نیکوش دم می زنند
وانت بار خانم به وقت خرید
یلان عوض کردن پوشکند
به مادر زن خود بگویند: مام
ز بعد رفویش اتو می کنند
به آنان که درگیر سوزن نخند
گرفتار پخت و پز مطبخند
به تن های مردان که از لنگه کفش
چو جیغ عیالانشان شد بنفش
که ما را بر این عهد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنار
سعید سلیمانپور
من بیچاره هم از ترس جانم
آورد دوصد گونه ره آورد به خانه
اشیاء گران قیمت و اجناس نفیسی
کز حسن و ظرافت همه را بود نشانه
از رادیو و ساعت و یخچال و فریزر
تا ادکلن و حوله و آیینه و شانه
از پرده ی ابریشم و رو تختی مخمل
تا جامه ی مردانه و ملبوس زنانه
در جعبهء محکم همه را بسته و چیده
تا لطمه نبینند ز آفات زمانه
دیدم که بر آن جعبه نوشته است ظریفی
"مقصود تویی! کعبه و بتخانه بهانه"